و بالاخره تولد
بالاخره 25 مهر شد و ما با كلي بار و بنديل و با مامان و بابام و مامان شوشو و عليرضا راهي بيمارستان شديم.اصلا" استرس نداشتم .خيلي عجيب بود.مراحل پذيرش رو كه گذرونديم ،ساعت حدوداي 10 بود كه بردنم اتاق عمل.قرار بود كه اسپاينال بشم .بازم نمي ترسيدم.تا اينكه آمپول بي حسي رو زدن و شكمم پاره شد و آقاي رادين خان بالاخره تشريف فرما شدن.واااااااااي چه لحظه اي.با هيچي تو دنيا عوضش نمي كنم.هيچ وقت فراموش نمي كنم. رادين با كلي سرو صدا وارد دنياي ما شد،گربه اونم با صداي بلندي كه اصلا" آروم هم نمي شد.هيشكي نتونست آرومش كنه حتي دكتر مقاره اي هم اومد اينور پارچه سبز كه آرومش كنه ولي اونم نتونست .فقط چند ثانيه اي كه صورتشو چسبونده بود به صورتم آروم شد و...
نویسنده :
بهناز
9:56